جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

...


باتمام وجودم میخوام بنویسم! همون تمام وجودم، منو از خودش می رونه و می گه تو یه احمق بیشتر نیستی که داری می نویسی! حتی برای نوشتن رفتم و تمام یادداشتای قبلیم، که در دسترسم بود خوندم، اما... باتمام وجودم به تمام دوستام فکر کردم تا به من الهام بدن تا بنویسم... ندادن یا نخواستن بدن یا شایدم من نتونستم بگیرم! چشمام فقط به کیبورد دوخته شده و اصلن به این فکر نمی کنم که پشت سرم چی نوشتم، فقط هراز گاهی سرمو بالا می کن که مانیتورو ببینم تا به این پی ببرم که چند خط نوشتم! لعنت! دارم چرت می گم و پشت سرهم ردیفش می کنم! فکر میکنم هدف این که این یادداشتارو می خوام بذارم تو وبلاگ اشتباه! باید اول واسه دل خودم بنویسم! چقدر جفا کردم در حق خودم! چقدر بی تابانه رفتار کردم! چقدر بی فکرم من...
قبلانا خیلی دلم میخواست درد دل کنم با کسی، و فقط تنها راهی که پیدا می کردم نوشتن بود و بس! اما حالا اینقدر به خودم گفتم بیخیال، که انگاری باورم شده دیگه هیچی مهم نیست، حتی عشق من به نوشتن! نوشتن از خودم و هر آنچه که دوستشون دارم! کافیه آدما به این پی ببرن که دیگه نمی خوان، اونوقت مگه میشه که دیگه بخوان! نمیدونم چرا همیشه نخواستن از خواستن بیشتر عمل می کنه! نمی دونم چرا همیشه تنفر قوی تر از دوست داشتنه! البته بگما من هیچ وقت تنفرو درک نکردم! هیچ وقت! نمی دونم چرا اینقدر تو حاشیه رفتن تبحر دارم!!!! واقعا چقدر این نشانگر ورد ابله! درست مثل من! ثانیه هستو ثانیه ای نیست!...
صبح ها! وقتی از خواب پامی شم به جای اینکه پنجره رو باز کنم برم بیرون و نفس بکشم! می رم دستشوی و نفس می کشم! صبح ها از خواب پا می شم به امید روزی تازه و نو ولی همش همون برنامه ی همیشگی و آدمای همیشگی. به این فکر می کنم صبح چقدر می تونست زیبا باشه به شرطی که شبها موقع خواب مغزمون پاک میشد!
وسوه شدم که متنم رو از اول بخونم اما... نمی خونمش، ادامه میدم تا ببینم به کجا می رسم! به چی می رسم! اصلن هدفم درست میشه! مدام توی ذهنم آواز هایی و تصنیف هایی میاد، اما ردشون می کنم نیاد تو دستام برای نوشتن.
یه سوال چرا آدما قبل از اینکه به بچه هاشون دوست داشتن رو یاد بدن، یاد نمی دن چه طور متنفر بشن!؟ گاهی برای لحظاتی توی ذهن آدما، تنفر میاد دیگه....