جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

روز نوشت 28/8/89

وقتی ساعات ادرای تموم می شه و دیگه کاری نمونده تا کاری برای اردو انجام بدی، توی یه اتاق تنها نشستی و فقط صدای تیک و تیک ساعت می یاد و میدونی تا دست کم چهار ساعت دیگه نمی تونی کار مفید انجام بدی، چرا که نه اینترنت هست و نه آأم که بتونی یه گوشه از تنهایت رو باهش قسمت کنی یا بریزی توش، اونوقته که یه لیوان چای داغ با یه کیک، که خوردنش، هم سردرد و راحت می کنه وهم گشنگیتو که مسبب اصلی تمام این افکاره، حال آدمو جا میاره...

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

توضیح!

انگار این قالب های بلاگر قاطی کرده! برای نظر گذاشتن یا از فایرفاکس استفاده کنید یا اگه از IE استفاده می کنید، روی خط بالا هر کادر کلیک کنید تا بتونین بنویسین!!!!! با تشکر...

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

تعجب نکنید...

عنوان تغییر پیدا کرد چون من دیگه نمی تونستم تغذیش کنم! امید دارم از این یکی به خوبی بتونم نگهداری کنم... تا یادم نرفته بگم، می خوام یکم اجتماعی تر بنویسم، و محدوده و دامنه مخاطبانم بیشتر بشه...

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

...


باتمام وجودم میخوام بنویسم! همون تمام وجودم، منو از خودش می رونه و می گه تو یه احمق بیشتر نیستی که داری می نویسی! حتی برای نوشتن رفتم و تمام یادداشتای قبلیم، که در دسترسم بود خوندم، اما... باتمام وجودم به تمام دوستام فکر کردم تا به من الهام بدن تا بنویسم... ندادن یا نخواستن بدن یا شایدم من نتونستم بگیرم! چشمام فقط به کیبورد دوخته شده و اصلن به این فکر نمی کنم که پشت سرم چی نوشتم، فقط هراز گاهی سرمو بالا می کن که مانیتورو ببینم تا به این پی ببرم که چند خط نوشتم! لعنت! دارم چرت می گم و پشت سرهم ردیفش می کنم! فکر میکنم هدف این که این یادداشتارو می خوام بذارم تو وبلاگ اشتباه! باید اول واسه دل خودم بنویسم! چقدر جفا کردم در حق خودم! چقدر بی تابانه رفتار کردم! چقدر بی فکرم من...
قبلانا خیلی دلم میخواست درد دل کنم با کسی، و فقط تنها راهی که پیدا می کردم نوشتن بود و بس! اما حالا اینقدر به خودم گفتم بیخیال، که انگاری باورم شده دیگه هیچی مهم نیست، حتی عشق من به نوشتن! نوشتن از خودم و هر آنچه که دوستشون دارم! کافیه آدما به این پی ببرن که دیگه نمی خوان، اونوقت مگه میشه که دیگه بخوان! نمیدونم چرا همیشه نخواستن از خواستن بیشتر عمل می کنه! نمی دونم چرا همیشه تنفر قوی تر از دوست داشتنه! البته بگما من هیچ وقت تنفرو درک نکردم! هیچ وقت! نمی دونم چرا اینقدر تو حاشیه رفتن تبحر دارم!!!! واقعا چقدر این نشانگر ورد ابله! درست مثل من! ثانیه هستو ثانیه ای نیست!...
صبح ها! وقتی از خواب پامی شم به جای اینکه پنجره رو باز کنم برم بیرون و نفس بکشم! می رم دستشوی و نفس می کشم! صبح ها از خواب پا می شم به امید روزی تازه و نو ولی همش همون برنامه ی همیشگی و آدمای همیشگی. به این فکر می کنم صبح چقدر می تونست زیبا باشه به شرطی که شبها موقع خواب مغزمون پاک میشد!
وسوه شدم که متنم رو از اول بخونم اما... نمی خونمش، ادامه میدم تا ببینم به کجا می رسم! به چی می رسم! اصلن هدفم درست میشه! مدام توی ذهنم آواز هایی و تصنیف هایی میاد، اما ردشون می کنم نیاد تو دستام برای نوشتن.
یه سوال چرا آدما قبل از اینکه به بچه هاشون دوست داشتن رو یاد بدن، یاد نمی دن چه طور متنفر بشن!؟ گاهی برای لحظاتی توی ذهن آدما، تنفر میاد دیگه....

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دراب

- دراب بلدی؟

- امممم، راست، چپ، راست دیگه!

- آره راست، چپ، راست، ریز و فشرده، جوری که صدای یورتمه اسب بده، اینجوری.

.....

- حالا رضوی رو می زنم، گوش کن! ...

- سوال؟

- نه،فق...

- خب، فکر می کنم، همین رو کار کنی کافی باشه، تمرین کاملیه، خوب گوش کن، بعد بزن، سعی کن جمله به جمله گوش کنی بعد بزنی، قالبش رو از رو کتاب یاد بگیر، اما ریزه کاریاش رو گوش کن، می دونی اگه با گوش دادن یاد بگیری، هیچوقت فراموشش نمی کنی، سوالی نیست، خسته نباشی، خوب تمرین کن...

- ببخشید استاد، مضراب زدنم چه طور شده؟بع...

- روفرمه.

- بعد، دوهفته پیش گفتم، چپ بد می زنم، شما بهم این تمرینو دادین،...، حالا می خواستم بگم می شه یه تمرین بدین تا ریز رو هم تقویت کنم؟

- خب یه تمرین ساده، اول با سرعت کم،1،2،3،4، میگی و می زنی، روی سیم دو، تمام نتارو. اینجوری.

بعد هم با سرعت زیاد، و بعد ریز، البته هفته سوم می تونی ریز بزنی، ببین آقای...، هرمربی یه برنامه ای برای شاگرداش داره، ماهم این چیزارو در نظر داریم، درست مثل بدنسازی، شاگرد دو ماهی برای خودشه، تا راه بیفته، اونوقته که بهش برنامه می دن! خب شما مستمر نمیای، ماهم میذاریم که دست و پنجت نرم بشه، اون وقت بهت برنامه می دیم....

- بله حق با شماست....

- درسته درس و دانشگاه مهمه، اما در کل خیلی جدی نیست....

- آره مخصوصا رشته ما....

- سوالی نیست؟

- ممنون، خسته نباشید. خدانگهدار.

- به سلامت.

شاگرد، بعدی میاد کلاس.

- سلام

- سلام بفرمایید..

- ببخشید این پسر ما هم با این سا.....

انگار شاگرد بعدی مامانش رو فرستاده جاش، تا تمرین بگیره، از آموزشگاه میام بیرون، به این فکر می کنم بهتره که با برنامه استادمون پیش برم.

پایان.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"... مردها بدون استثنا ناسپاسند،..."

نمی دونم گفتن این جمله لازم هست یا نه؟ اصلا نمی دونم باید این کارو بکنم یا نه؟ یا هر چیز دیگه... .
"... مردها بدون استثنا ناسپاسند،..." حرف من نیست، اما انگار با تمام وجودم لمسش کردم، نمی دون اسم این کارم چیه تبرئه، اعتراف، مظلوم نمایی یا ... . وقتی این جمله رو خوندم، نتونستم ادامه بدم، بارها و بارها  خوندمش، به گذشته های فراموش شده رفتم، در صندوق خونش رو باز کردم! فوت کردم، خاک پاشد، انگاری سال‌هاست نرفتم سراغشون، در حالی که فقط چند ماه از تششیع جنازش می گذره، نمی خوام از ناراحتی هام بگم، یا حتی اظهار پشیمونی کنم . بگم: "إ، دیدی، اونجا اشتب کردی پسر!". اون وقت "س" دوباره بیاد سراغم. اصلا نمی دونم تعریف این جمله چیه... فقط می دونم درکش کردم! چون خودمم هم بودم، البته جز ناسپاسیش. آره، حرف من نیست، اما نقل من هست و شاید نقل هزارتای دیگه و شاید حرف صد هزار تای دیگه... . گره خورده، اما انگار مهم نیست.
می‌بینیمش اما بی اعتنا از کنار تمامش می گذریم.