جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دراب

- دراب بلدی؟

- امممم، راست، چپ، راست دیگه!

- آره راست، چپ، راست، ریز و فشرده، جوری که صدای یورتمه اسب بده، اینجوری.

.....

- حالا رضوی رو می زنم، گوش کن! ...

- سوال؟

- نه،فق...

- خب، فکر می کنم، همین رو کار کنی کافی باشه، تمرین کاملیه، خوب گوش کن، بعد بزن، سعی کن جمله به جمله گوش کنی بعد بزنی، قالبش رو از رو کتاب یاد بگیر، اما ریزه کاریاش رو گوش کن، می دونی اگه با گوش دادن یاد بگیری، هیچوقت فراموشش نمی کنی، سوالی نیست، خسته نباشی، خوب تمرین کن...

- ببخشید استاد، مضراب زدنم چه طور شده؟بع...

- روفرمه.

- بعد، دوهفته پیش گفتم، چپ بد می زنم، شما بهم این تمرینو دادین،...، حالا می خواستم بگم می شه یه تمرین بدین تا ریز رو هم تقویت کنم؟

- خب یه تمرین ساده، اول با سرعت کم،1،2،3،4، میگی و می زنی، روی سیم دو، تمام نتارو. اینجوری.

بعد هم با سرعت زیاد، و بعد ریز، البته هفته سوم می تونی ریز بزنی، ببین آقای...، هرمربی یه برنامه ای برای شاگرداش داره، ماهم این چیزارو در نظر داریم، درست مثل بدنسازی، شاگرد دو ماهی برای خودشه، تا راه بیفته، اونوقته که بهش برنامه می دن! خب شما مستمر نمیای، ماهم میذاریم که دست و پنجت نرم بشه، اون وقت بهت برنامه می دیم....

- بله حق با شماست....

- درسته درس و دانشگاه مهمه، اما در کل خیلی جدی نیست....

- آره مخصوصا رشته ما....

- سوالی نیست؟

- ممنون، خسته نباشید. خدانگهدار.

- به سلامت.

شاگرد، بعدی میاد کلاس.

- سلام

- سلام بفرمایید..

- ببخشید این پسر ما هم با این سا.....

انگار شاگرد بعدی مامانش رو فرستاده جاش، تا تمرین بگیره، از آموزشگاه میام بیرون، به این فکر می کنم بهتره که با برنامه استادمون پیش برم.

پایان.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

"... مردها بدون استثنا ناسپاسند،..."

نمی دونم گفتن این جمله لازم هست یا نه؟ اصلا نمی دونم باید این کارو بکنم یا نه؟ یا هر چیز دیگه... .
"... مردها بدون استثنا ناسپاسند،..." حرف من نیست، اما انگار با تمام وجودم لمسش کردم، نمی دون اسم این کارم چیه تبرئه، اعتراف، مظلوم نمایی یا ... . وقتی این جمله رو خوندم، نتونستم ادامه بدم، بارها و بارها  خوندمش، به گذشته های فراموش شده رفتم، در صندوق خونش رو باز کردم! فوت کردم، خاک پاشد، انگاری سال‌هاست نرفتم سراغشون، در حالی که فقط چند ماه از تششیع جنازش می گذره، نمی خوام از ناراحتی هام بگم، یا حتی اظهار پشیمونی کنم . بگم: "إ، دیدی، اونجا اشتب کردی پسر!". اون وقت "س" دوباره بیاد سراغم. اصلا نمی دونم تعریف این جمله چیه... فقط می دونم درکش کردم! چون خودمم هم بودم، البته جز ناسپاسیش. آره، حرف من نیست، اما نقل من هست و شاید نقل هزارتای دیگه و شاید حرف صد هزار تای دیگه... . گره خورده، اما انگار مهم نیست.
می‌بینیمش اما بی اعتنا از کنار تمامش می گذریم.

کودکانه

کودکانه ی من، بودن چای اون گنجشک کوچولوی روی درخت چنار جلوی خونمونه، کودکانه ی من بازی کردن با گنجشک کوچولوهای دیگس که سرخوش و سرمست مثل ماهی تو آب دسته جمعی تو هوا پر می زنن... کودکانه های من رقصیدن با باد، پر کشیدن تو بارون، سر خوردن رو آب و نفس کشیدن با خداییه!

نقش خیال

ما همه نقشیم...
    نقش خیال...
         بر سرو روی دیوار زمان...
ما همه رنگیم...
   رنگ زمان...
        روی تابوت زندگی...
ماه همه مرگیم...
       مرده ایم...
              ز بیداد جهان...
    12/3/89

پروانه های رنگی

... من بهشون می گم پروانه های رنگی...
میدونین چرا؟ چون زود می میرن و هر دفعه نسلشون کم و کم می شه و تنها بخشی از اون حافظه رو به بچه هاشون منتقل می کنن! توی بعضی ها این پروانه ها اینقدر کم تولید مثل می کنن که فقط یادشون میاد، آره... اون دوره خوب بود...
بعضی هاشون دور شمع نیم سوز مغز پوچ، می گردن. اون وقت می گن ماها عاشقیم، غافل از این که این عشقشون، بختک زندگی سگی آدماست... خوشبختانه  یا بدبختانه توی مغز پوچ من یه لامپ مهتابی روشنه! شب پره های سمج دورش جمع می شن.
نمی دونم چرا هیچ وقت نتونستم کلید خاموش و روشن این لامپ مزخرف رو پیدا کنم! دست کم 40 وات مصرف برقم میاد پایین!!!! شاید اصلا اگه خاموشش کنم می شم یه موجود بی مصرف. چه اشکالی داره.
"س" ابله هم داره همینو بهم می گه... خاطرات مثله...

دل مجنون!

دل مجنون!
این آلبومیه که الان در حال گوش دادنشم! نمیدونم باید از چی بنویسم و از کی، فقط همینجور این ورد رو باز کردم و دارم می‌تایپم! چقدر بد که آدم هیچی برای نوشتن نداشته باشه، راستش می‌نویسم، اما همیشه تصمیم می‌گرم فقط و فقط برای خودم نگهش دارم! همین، همین و همین! بذارید براتون نقل کنم از یکی از روزهای خودم! البته نه همش بلکه فقط چند ساعتیش رو!
می شینم پای کامپیوتر، شروع می‌کنم به نوشتن، چند خطی می‌نویسم بعدش منصرف می‌شم، اما ورد رو نمی‌بندم، می‌رم سراغ سازم، 10 دقیقه می‌گیرم دستم، حس می‌کنم با یه موجود سر‌کش در جنگم، بعد می‌زنمش اما اونقدر بد درمیاد، که نگو و نپرس دوباره می‌ذارمش گوشه اتاق، زیرچشمی نگاش می‌کنم، عینهو یه شیر درتده می‌مونه، برای آرامش به موسیقی گوش می‌دم، موسیقی اصیل ایرانی، هر از گاهی هم راک! اما حس خوبی بهم دست نمی‌ده، گوشیم رو برمی دارم و اس می‌زنم، یا نمی‌رسه یا جوابی نمیاد، خسته درمونده دوباره میام پای این کامپیونر ابله می‌شینم، از اول متن رو می خونم، ادامش می‌دم، می‌نویسم تا خالی بشم، اما آخرش همش رو پاک می‌کنم، اون وقت دوباره این بغض در گلوم، که نمی دونم چرا نمی‌ترکه، به سرفم می‌ندازه، چشمام سرخ می‌شه، اما اشکم نمیاد، دلم می خواد که زودتر خاموشی بشه و من بخوابم، خاموشی می‌شه، گریه می‌کنم، بعدشم می‌خوابم، خیلی خوابم سنگین می‌شه، صبح به سختی پا می‌شم، وقتی هم که پا شدم، دوباره خسته تر از قبل، صبحانه می خورم، لباس می پوشم و می رم دانشگاه....

شبانه

سکوت تلخی روی افکارم نشسته است...
گویی  این درو دیوار آلوده است ...
آیا می شنویی صدای خاموش فروخورده ام را ....
که در این خلوت برآشفته است...

شبانه

سکوت شب را در هم می‌شکنم با ماه و با مه به پایان می‌برم آنچه را که این فرودستان از من بگرفته اند، دوست دارم تا بار دیگر این نت ها مرا با خود ببرد به آنسوی مرزهای بی انتهای  اتاق، آرام آرام تند می‌شود و به بلندی و اوج خود می‌رسد، گهی تند و گهی آرام است، متین است و اصیل، آسوده است و آرام بخش، انگاری که برای همین شب هاست، عجیب آلوده نیست آدم را وامی‌دارد به مهی بی انتها که در آن گوشه ی اتاق خود را بالا می‌کشد فکر کند، مهی که کم کم دارد دیدگانم را به آن سوی اتاق که  برادرم خوابش برده کور می‌کند چشمانم را که از این روشنایی اندک بر می‌دارم دیگر نمی‌بینم انگار کور مادرزاد هستم و دستانم ناخودآگاه می‌نویسد آنچه که باید بنویسد را....
بالا و پایین می‌رود بی که رحمی کند بی آنکه بیافشاند، بی آنکه ... انگاری از آن من است. انگاری، همین الان سقف رو دستانم ریخت. اما درد نداشت نمی‌دانم چرا، انگار از اول هم حس نداشت یا شاید وقتی به ماهِ در آمده از آن سقف فروریحته نگاه می‌کنم مدهوش می‌شوم، انگار آن ابر که به آرامی از برابرش می‌گذرد دارد پاکش می‌کند، تا برق بزند، کاش من آن ابر بودم، اونجوری  تنم لمس  می‌کرد آن همه زیبایی را، آرام ندارد این شورانگیز... همین طور سکوت بی انتهای شب را در می‌نوردد و می‌رود و می‌رود تا به آن درودست ها برسد، شاید که کودکی خوابش نمی‌برد، بخواباندش، شاید که برود و به ماه سلام برساتد و شاید که می‌خواهد مرا نیز ببرد به دنیای فراسوی آنچه که می‌بینیم، یا که می‌خواهد بشکافد باقی سقف نیمه جان و سست را... شاید می‌خواهد ستاره ها از پس پرده ی سیمانی خود را بنمایانند...
هر آنچه می‌نویسم  از فشار دست هایم می‌کاهد انگار دیگر حسش نمی‌کنم، الان می‌خواهم برقصم تا که شاید دور شود این غبار مه آلود از سرم، شاید می‌خواهم به درون زمین بروم تا که نور ماه را دیدم سر برآورم، چون گرگ شب خسبی، که با دیدن نور ماه تور می‌شود و می‌درد هر آنچه از گوشت و خون باشد، بی پرده زیبایی ام را خراب کردم ...
چه ارام و دلانگیز است این شور انگیز... آرام آرلم  مرا در خود محو می‌کنند، آخر چرا از این همه زیبابی سهم من فقط شنیدین است، نواختن نیست، آخر چرا می‌نویسم، آنچه را که نمی‌توانم وصف کنم...
سکوت شب را در هم می‌شکنم با ماه و با مه به پایان می‌برم آنچه را که این فرودستان از من بگرفته اند...

... 4

دیروز بود! وقتی اومدم خونه کسی نبود من که مطابق عادت همیشگی کلیدامو جا گذاشته بودم، پشت در موندم، مجبور شدم برم پارکی که مثل همیشه خالی بود، فقط صدای بچه ها که دنبال یه توپ پلاستیکی، تو سر و مغز هم میزدن، از ورزشگاهش می اومد. بیخیالشون شدم و روی یکی از تاب های پارکمون نشستم غافل از این که دختر بچه ای روی تاب بغلی ایستاده بود و فارغ از هر فکری آروم آروم تاب می خورد. همین جور که آهنگ گوش می دادم داشتم به اونچه واسم اتفاق افتاده بود با اکراه فکر می کردم، کم کم آهنگ داشت منو با خودش می برد که صدای ناهنجار برخورد یه آدم با سنگای کف زمین منو از افکارم بیرون کشید... تا سرمو بالا کردم دیدم دخترک با داداشش با یه قفس که چهارتا جوجه ی رنگی توش اسیر بودن، اومدن داخل، تا جلوی تاب، چشمم تازه یه یه اونجایی افتاد که بچه ها واسه جوجه ها درست کردن، انگاری مدت ها اونجا واسشون مانوس بود و هر روز با جوجه ها اونجا بازی می کردن. همون لحظه بچگیم مثل برق از جلوی چشمم گذشت، یادم آمد آنروزها با بچه محل ها! یادم آمد آنروز که مامانم خرده وسایل هایش را به نون خشکی محل می داد و من به اسرار از اون آقا نون خشکی یه جوجه صورتی گرفتم....
بچه ها عجب عالمی دارند، انگار آدم را جادو می کنند، در یک آن آدم را به اوج خاطرات کودکیشان می برند و در آن دیگر آدم را در لجن زار بزرگی غرق می کنند. چه می شود کرد.
همان طور به بازیشان نگاه می کردم، با هر چرخششون گرد جوجه ها انگار سبکم می کردم، انگاری یکی از اون خاطرات غمبارم رو می انداختن جلوی پام. اما غافل از اینکه که مثل پیچک خزنده از روی کفشام دوباره بالا می اومدن، اصلا حواسم بهشون نبود، اگه بود حتما می راندمشان.
نمیدان چرا یکهو یادم به مرگ افتاد، مرگ جوجه ی خودم در تنهایی اتفاق افتاد، جیک جیک کنان از ترس و بعد به نیش کشیده شدنش جلوی چشمانم! طفلک بچه ها، روزی که آنها بمیرند چه برسرشان خواهد گذشت، حتما آنها غصه می خورند و کمی دلخور می شوند و شب باگریه می خوابند، اما وقتی صبح پا می شوند، همه چی از یادشان رفته و روزی نو را آغاز می کنند...
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
       یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو....
اصلا نمی دونم چرا نوشتمش، انگار دیروز به تصنیفش گوش می دادم!

خط چشمک زن!


انگار دارم می‌نویسم تا از سرم نوشتن رو باز کنم! انگار دارم می‌نویسم تا یه چیزی بذارم تا بقیه بخوننش همین الان از پای یه نوشته پاشدم که انگار قرار به یکی بدمش اما نمی‌دونم اون کیه! دارم می‌نویسم تا شاید بگم منم هستم! نمی‌دونم چرا این حس مزخرف از روی سرم می‌گذزه که دارم اینکارو از روی اجبار انجامش می‌دم، منظ.رم همین نوشتنه! لحنم جوریه که انگار الان پشت یه ماشین تحریر قدیمی نشستم و یه سیگار گذاشتم گوشه لبم و به همتون دارم پوزخند می‌زنم و با خودم می‌گم اینا همون آدمایی هستن که صبح به صبح پشت دکه‌‌های روزنامه فروشی وای میستن و تیترای مسخره روزنامه‌ها رو وارسی می‌کنن! انگار خودم تازگیا به ابلهیت رسیدم!
می‌‌بینین که همش دارم ....کی فکرش رو می‌کرد که یه دفعه لحن نوشتارم این قدر عوض بشه! کی حتی یه لحظه هم می‌تونست تصور کنه کسی که اینقدر به زیبایی‌های اطرافش توجه می‌کرد الان اینجا پشت این کامپیوتر دیزلی بشینه و به راه رفتن انگشتاش رو کیبورد نارنجی رنگ نگاه کنه و بعد چمشش به او پوینتر چشمک زن دوخته بشه تا کلمات بعدیش به دستش برسه و اونارو بنویسه! انگار این پوینتر ابله ترین موجود روی زمینه! نه اتفاقا باهوش‌ترین و زیرک‌ترین موجود روی زمینه! چون آدمو به درون می بره و وادارش می کنه بنویسه! هی بنویسه و هی بنویسه. واقعا آدمو وادار می‌کنه بره به پیاده روی طولانی تو مغز پوسیدش! واقعا آدما رو وادار می‌کنه حتی اگه نمی خوان چیزی بنویسن بهش نگاه کنن و دست کم یه بار هم که شده به این خط که هی بی‌وقفه و پشت سر هم چشمک می‌زنه فکر کنن! فکر کنن حتی اگه یه لحظه باشه! بعضیا ممکنه به این فکر کنن که این چرا عینهو آدمای عادی ثبات رفتاری نداره! و هزار جور فکر دیگه! مثلا ممکنه به این فکر کنن که چرا از اون اول این رو یه خط راست یا یه خط عادی نساختنش! اما می‌دونید من به چی فکر می‌کنم وقتی این موجود چشمک زن ریزو می‌بینم! یاد یه بچه میافتم که داره تو تنها کوچه‌ی بن بست انتهای خیابونمون بالا و پایین می‌پره و با خودش می‌گه من همیشه جلوتر از بقیه‌ام و زودتر به آخر رسیدم و هیچ وقت نمی‌فهمه که پشت سرش چی هست! اما می‌دونین من به این چراغ چشمک زن حسودیم می‌شه چون همیشه اون نوک ریزش به سمت جلوست و روبروش سفیدیه! می‌تونه هرچی می خواد بنویسه و بزای خودش رقم بزنه! درست مثل بچه‌ها که قلبشون کوچیکه و همیشه به جلو نگاه می‌کنن نه پشت سر! نمی‌دونم چرا ما همش به پشت سرمون نگاه می‌کنیم!

... 3

دلم میخواد از ته دل بگریم!بگریم و فریاد بکشم، هواری سر کنم از اعماق دل خسته و افسردم... دل کوچک و رمیده ام، رمیده از خودم، خود خامم، خام و نپخته، نپخته و افسرده، افسرده و گرفته، گرفته و گریخته، گریخته و نرسیده، نرسیده و کتک خورده...
دلم می خواد بغض رفیق گلویم بترکد، دلم میخواد اونقدر بلند داد بزنم تا سکوت و آرامش کویرم پاره شود، پاره شودو بیدار کند، همسایه ی فرسنگ ها دورترم را. دورتر از رویایی کوزه به دست که، پر کردنش است...
صبرم تمام شده، گاهی به این می اندیشم بگریزم از این بی انتها گسیخته ، تاریخ کهنه. منم آن درخت پیری که نه پای رفتن دارد و نه شاخ و برگی که درون بادش بیاویزد تا دست کم لمس کند آنچه نسیم با خود به ارمغان می آورد. رهایی...
آبشارم خشکید از پس که فرو نریخت بر سر این غم تا بشویدش... تا با خود ببردش.کاش می شد باد با  آن رایحه ی خودش بیاید و همه چیز را به دست فراموشی شود... از همین حالا می تونم حسش کنم. زیباست و مدهوش کننده...

... 2

اردوی شیراز با خاطرات تلخ و شیرین فراوان! با خاطرات زیبایی پسندانه که بعدها به اوج خاطرات من پیوست. و به فرود تهی دستان بی عدل که مرا فریفتند. خاطراتی مانده در اوج. راس تمام امور. که در این تنگنای بی پایان تهی از تمام امور به اوج بی انتهای داستان سرایی می انجامد تا دیگران از آن عبرت گیرند، عبرتی فراوان! تا نگویند، این ماییم که می مانیم، این آنهایند که می مانند. آنهایی که در اوج تمام دلواپسی های خود سنگ حسرت به سینه می زنند.
 سنگ بی پایان این دلواپسی ها در سینه من است. سینه ای کوچک، با دلی کوچکتر از آن، که درونش تنها دو چیز است. قلب تپنده ی یک گنجشگ و سنگ حسرت، که در کنار هم آرام خفته اند. چون شیفته کودکانی که تازه شیر نوشیده اند و آرمیده اند. غافل از آن که بیرون هیاهویی در حال شکل گرفتن است. هیاهویی که قرار است، خوابشان را برباید و با خود به یغما ببرد. دور نیست آن روز ها، آن روز ها، یادآوریش آسان است. اما حیف که با حسرت و اندوه عجین است. حسرت و اندوهی که تا مدت ها گریبانم را چسبیده بود و بیخ گلویم را می­افشرد. هنوزم از آنش رهایی پیدا نکردم. تنها به گوشه ای نهادمش و به سویش خیره شده ام، گهگاهی رویش دستمالی می کشم تا غبار زمان برآن اثر نگذارد. تا زیر غبارهای سقف مدفون نشود! و مدت ها بعد که دلم را تکاندم دوباره سر برآورد و آزارم دهد.کاش می­شد، دلم آزاد شود. گنجشکش رها شود و در فضای بی­انتهای احساسم پر کشد و برای استراحت روی شاخه های سبز دوستی ام بنشیند.
هیس صدای می شنوم، طوفان آمد، بیدار شید، بیدار شید طفلکانم تا گزندی نیابید، اما آنها همچنان خفته­اند، آرام. خوابشان سنگین است. طوفان می آید و نزدیک می شود، می ترسم خودشان به یغما بروند.

...


خستم، خستم از اینکه همش یاد گذشته می کنم، دوست دارم یه بار هم که شده به روبرو نگاه کنم و توی نوشته هام زتدگیم جاری بشه... دوست دارم یه درخت باشم، به درخت بلند سرمو بالا کنم و اسمون آبی رو ببینم. دوست دارم دستام بشن شاخه هاش و احساسم بشه برگاش و آغوشم پر شه از پرنده ها! دوست دارم با برگام جوجه کوچولوهای اون گنجیشک که تو بغلم خونه داره رو نوازش کنم. و پرواز کردنشو ببینم؛ هیچ چیزی لذت بخش تر از پرواز کردن آزادانه تو آسمون آبی نیست... به شرطی که بال و پرتو ازت نگیرن، دوستات...

گفتار من


...11 یه عدد اول، یه عدد تنها، یه عدد بی کس، یه عدد که انگاری تمام غم و تنهایی دنیا توش خلاصه شده. این عدد همون روزیه که من به دنیا اومدم. همون روزیه که من، فرشاد ...، ساعت 8:30  پا به این دنیا گذاشتم. این دنیا که... می دونید یه سری ها که می خوان بنویسن، می نویسن، یه بچه به دنیا اومد و با صدای گریه هاش می خواست بگه، نه! منو نیارین به این دنیا. این دنیا کثیفه، نکبته، به این دنیای فانی و از هم گسیخته. یه سری دیگه هم ]البته شاید، چون من تا حالا نشنیدم[ این دنیا زیباست و بچه ها از زیبایی گریشون می گیره! اما نه می خوام هیچکدوم از این حرف های تکراری و شایدم جدیدو بزنم. من می خوام بگم اون روز من به دنیا اومدم. 11/6/1369، ساعت 8:30 شب. یه روز تو یه سال نحس، به قول بابام اون سال، سال خر بوده. نمی دونم شاید.
می گن طالع آدما به اون سال و اون روز ربط داره. اما واقع اون نه می دونم این دو چه ربطی به هم دارن، نه حتی می دونم تو چه برج فلکی و از این جور چیزا به دنیا اومدم. و نه می خوام بفهمم. نه این که ازش متنفر باشم یا بهش اعتقاد نداشته باشم. یعنی اگه یه نفر بیاد و بهم بگه که اینجوریه، گوش می دم. حتی شایدم بدمم نمیاد، اما...
همش می شینم و جملات تکراری که توش اما و ولی و از این جور چیزا داره می نویسم. بگذریم. شاید با به دنیا اومدن من یه عده خوشحال شده باشن، منظورم فامیل و خونواده هستش وهر چی آدم جلوتر می ره بعضی ها هم متنفر، متنفر از آشنایی با من. چه اهمیتی داره وقتی... نمی دونم.اما این که اگه خودم می خواستم این کارو بکنم یا نه. منظورم اینه که پامو به این دنیا بذارم، یعنی اگه الان می خواستم این انتخاب روانجام بدم... سوال سختیه نه!؟ یعنی فکر نکنم کسی بتونه بهش جواب قطعی بده. چون این دنیا با تموم زشتی ها و پلیدی هاش، شیرینی و تلخی هاش، لذت ها و تنفر هاش، عشق ها و نفرت هاش، قشنگه، زیباست، مثل یه برگ درخت، مثل یه آبشار خیره کنندس. سرده وقتی از اون بالا به پایین می ریزه. اما وقتی اینقدر توش وایستی، خیره کننده می شه. لذت بخش می شه. از سرماش گرمت می شه. از سرماش لذت می بری و از اون آبی که میاد و با شتاب تو سرت می خوره لذت می بری با این که سخته، اما همش لذت بخشه. شاید اولش سرت درد بگیره، استخونات ترق ترق کنن، اما بعدش آروم می شی. آروم و سخت. جوری که اگه یه نفر تازه وارد بیاد و بخواد زیر اون فشار خوردت کنه اول خودش خورد می شه...

احساس


به نام خدا
امروز از صبح آسمون همین جوری می‌باره، شر و شر. بذارید اول اینو بگم این چند روزه اصلا هیچی به ذهنم نرسید تا بنویسم، اما به لطف همین بارون یاد روز های خوب گذشته‌ام افتادم و دوباره حس خوب بهم دست داد تا بنویسم، بنویسم و بنویسم. راستش از آخرین مطلبی که نوشتم و نظری که یکی از بچه ها واسم  گذاشت ذهنم به این مشغول شد که ما واقعا توی لحظاتی زندگی می‌کنیم که اگه چند سال از  اون نگذره، بهش فکر نمی‌کنیم و بعد ازش به عنوانِ، "از بهترین روزهای زندگیمون" یاد می‌کنیم. مثلا همین الان! من دارم می‌نوسیم و اگه حسم موقع نوشتن خوب نباشه متنم غمگین می شه و شما، شاید الان پیش یکی از بهترین‌ترین دوستاتون باشی، شایدم توی یه مراسم و حتی شاید، البته فقط شاید با خوندن متن من یه حس خوب بهت دست بده. توی تمام این چند روز که چیزی ننوشتم، فقط منتظر یه لحظه بودم که بهم یه حس خوب دست بده و دوباره بنویسم. کاش می‌شد ما آدما با احساساتمون آشتی کنیم. البته فقط تو بعضی شرایط. یعنی اینکه زندگی ما نشه فقط احساس و نشه فقط عقل. یه تعادلی داشته باشه.
حالا می‌فهمم کودکانه‌های من غیر از  اون چیزا می‌تونه، داشتن احساس باشه، احساسات خوب شاید بهتره بگم که کودکانه‌های من آرزوی از دست ندادن احساسات بچگانس. حس‌هایی که آدم انکارش می‌کنه. چند وقت پیش که داشتم دفترهامو ورق میزدم به یه جمله رسیدم.
«آدم‌ها دو دسته‌ هستند:
یا نمی‌تونن به ندای قلبشون گوش بدن
یا
نمی‌خوان.
تو جزء کدومشون هستی؟»
حالا واقعا شده تا حالابرای یه لحظه به ندای قلبمون گوش بدیم، ببینیم چی می‌خواد؟ من خودم...! واقعا نمی‌دونم، که تا حالا تونستم، یا نه. قضاوتش سخته. جاهایی ازنوشته‌های قبلیم رو که می‌خوندم، می‌دیدم که اوج یه حس خالصانه‌ی قلبم می‌تونه باشه، اما جاهاییش، فقط سیاهی بود، سیاهی افکاری تلخ که همیشه هجومش به مغزم آزارم داده. بی‌خیال اگه بخوام ادامه بدم ممکنِ این حس به شما منتقل بشه. منظورم دلخوری از دیگرانِ. اما واقعیت اون چیزی که باعث شد تا من بتونم احساساتمو پیاده کنم، نوشتن تو دفترچه‌ی شخصیم، واسه کسی که...، نمی‌دونم، قدرت توصیفشو ندارم، یه لحظه که داشتم باهش حرف می‌زدم. صدای بارون تو سرم پیچید و رفتم به سال‌های خوش کودکیم... . باعث شد تا الان بیام و اینها رو بنویسم.
قلب ما آدما گندس، اما نه اونقدر که هرچی و هرکی رو توش راه بدیم. بذاریم فقط احساس قشنگ توش بیاد، اون وقت اونی که باید  درِ کوچولوی خونه‌ی گندمونو می‌زنه. به همین سادگی و به همین خوش‌مزگی!
راستش احساس می‌کنم نوشتم بیشتر روانشناسانه شد تا کودکانه!!!!!

ادامه خونه مامان بزرگ


بچه‌گی هامون (من و داداشم) همیشه توی دِهمون با هم قدهای خودمون بازی می کردیم. این طرف و اون طرف می رفتیم. نون می خریدیم و همه کاری می کردیم. خیلی جالبه ها خونه‌ی مامان بزرگ‌‌هام دو طرف خیابون آسفالته وسط دِهمون بود. خونه‌ی این مامان بزرگم کنار شالیزار‌های طلایی بود. من از پرچین خونه‌ی مامان بزرگم خوشه‌های برنج رو می‌دیدم. همیشه جلوی ایوون خونه‌ی مامان بزرگم یه درخت پرتقال شاخه‌هاش رو خم کرده بود و ما بلند کردن یه دست یه پرتقال می کندیم. البته من اون موقع‌ها قدم نمی‌رسید که بچینمشون. خونه‌ی مامان بزرگم 2 تا باغچه داشت، که یکی از اونها جلوی خونه بود و اون یکی یه حالت پله پله‌ای داشت که روی خرابه‌های خونه قبلی اونا سبز شده بود، یکی از قشنگ ترین باغچه‌هایی بود که من دیدم هر ردیفش یه سبزی بود. یادش بخیر، همیشه یادمه جلوی ورودی خونه‌ی مامان بزرگم، گل بود (چیل بود) و آدم تا 4،3 سانت می‌رفت پایین. همیشه وقتی می‌خواستیم از خونه مامان بزرگم بیرون بریم، البته پیاده! باید از خونه‌ی همسایمون بیرون می‌رفتیم.
یه روز آفتابی داره یادم می‌یاد. با پسر عموم که خیلی دوستش دارم، همیشه آروم بود و مهربون، روی ایوون نشسته بودیم. آسمان صاف، آبی، و ابر داشت که مثله پنبه قلمبه زده بود بیرون.  یه نسیم قشنگ و لطیف می‌یومد و چمن های سبز و بلند حیاط می‌رقصیدن. ابرها هم داشتن آروم آروم می‌رفتن. یادمه اون روز پسر عموم بهم گفت به آسمون نگاه کن به این می‌گن سیستم ناپایدار. اون روز رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. همه چیز یه‌رنگ دیگه داشت. زیباتر از همیشه بود. بی حد و حصر قشنگ بود. اصلا انگار خدا نشسته بود و همه چیزو یه جور دیگه نقاشی کرده بود و با دقت تمام مداد رنگی‌هاشو برداشته بود و با ظرافت تمام به سبزی چمن، طلایی آفتابو بخشیده بود، وبه آسمون آبیشو، وای خداجون چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده. مخصوصا واسه اون آرامش خونه‌ی مادر بزرگم. سکوت قشنگش. و اون شلوغیِ اون یکی خونه...
الان دیگه نه اون سکوت است و نه اون شلوغی، آدمای خونه‌ها عوض شدن و دیگه آفتاب اون رنگ همیشه‌گیشو نداره و اون روستا،... . انگاری با رفتن مامان بزرگا و پدر بزرگا زندگی هم ازش رفته و همیشه آسمونش تیره و گرفتس. انگاری خاک قبرستون بیرون دِه با یه باد بلند شده و روی اون ریخته و خاموشش کرده. حالا زندگی اونجا یه جور دیگه جریان داره. شب‌ها دیگه اونجا صدای خنده‌ی خانواده‌ها که دور هم هستن نمی‌یاد... و انگار صدای گریه‌های مامان‌ها و بابا‌ها میاد... پاشاکی اسم دهمونه.

خونه مامان بزرگ


توی حیاط خونه ی مامان بزرگم یه چاه آب بود، درست وسطش. سمت چپ چاه یه باغچه‌‌ی سبزیجات، و سمت راستش باغ مامان بزرگم که درست وسطش یه درخت نارنج بود که بهار شکوفه‌هاش رنگ، رنگ بود و بوش آدم رو دیوونه می کرد. وقتی هم میوه می داد، ما می‌ رفتیم میوه‌هاشو می‌چیدیم و آبشو همون‌جا روی ایوون خونه‌ی نَنه می‌گرفتیم و با خودمون می اوردیمشون خونمون. منو داداشم همیشه سر این دعوا داشتیم که بعد از صاف کردن آب نارنج، کی شکرو روی اون تیکه‌های باقی مونده از نارنج که داخل آب نارنج ریخته بود، بریزه و بخوردش. مزه‌ی ترش و شیرین.
اون موقع‌ها، که خیلی کوچیک بودم، هر سال می رفتیم دهمون خونه مامان بزرگم یه تغییری کرده بود. اون اوایل که خدا بیامرز بابا‌بزرگم زنده بود، همیشه عیدا و تابستونا اونجا پر بود از بچه، دختر، پسر، بزرگ، کوچیک. توی حیاط بازی می کردیم، توی اتاق سرو صدا. دنبال جوجه مرغ‌ها و جوجه اردک‌ها تا واسه یه کوچولو هم که شده دستمون باشه و صورتمونو روی پرهای نازشون بکشیم. حتی دنبال غاز‌های همسایه مامان بزرگ می‌ذاشتیم. تا اونارو تو بغلمون نوازش کنیم. توی شالیزارها هم سر به سر گاو های مردم می‌ذاشتیم. حالا که می‌بینم خوبه که اون گاوا شعور داشتن!!!! و گرنه ما یا باید فلج می شدیم یا شایدم می مردیم!
همیشه منو پسر خالم می رفتیم شنبه بازار دهمون، اونجا می‌گشتیم دنبالِ اسباب بازی مثه تفنگ، ماشین و...، هیچ وقت هم اجازه نداشتیم بخریمشون. یادمه وقتی عیدی‌ها مونو جمع می‌کردیم، اولین کاری که می‌کردیم این بود که می‌رفتیم و از مغازه سر خیابون (عمو عزت) آدامس می‌خردیم. یادش بخیر عمو عزت مرد مهربون مغازه‌دار سر خیابون همیشه وقتی می‌خواستیم از دهمون بر گردیم خونه از تو یخچالش، چندا نوشمک می‌اوردو بهمون می‌داد. بعضی وقتا هم پفک نمکی مینو... الان مغازه کوچیکش خالیه.
ادامه دارد...



صدا


الان اطرافم فقط صدا می شنوم، انواع و اقسام. آدم هایی که با هم حرف می زنند، از همه چیز، همه چیز. درس، زندگی، شوخی، خنده، همسر و ... صدای های مختلف، دختر و پسر. مهم نیست اصلا، چون این مهمه که صدایی که من می شنوم سکوتِ، سکوت مطلق. گاهی هم صدای باد میاد. بادی که نه نسیمِ و نه طوفان. گاهی هم صدای موج میاد. الان به قیافه ی دوستانم نگاه می کنم. همشون شاد هستند، خوشحال و سر حال. چهره های در هم کشیده هم هست. خنده های گوشه لب دوستانم مثلِ یک ...، بی خیال حالا کارم به جایی رسیده که دارم از چهره ی دیگران می نویسم به جای اینکه از... بنویسم. دارم به دورو برم نگاه می کنم. امروز آدم ها رو متفاوت می بینم. دیگه واسم همون آدمای قبلی نیستن. امروز به نظرم شادتر میرسن. و خواب آلودتر و بدهن تر و مسخره ترو تنهاترو حراف تر و خصوصی تر و شوخ تر و پرتکاپو تر و و عبوس تر. امروز دوباره شکه شدم!!! بی خیال.

کودکانه ها (1)


اسمم فرشادِ، 18 سال از عمرم بیشتر نگذشته، تا پیش از این یه آدم ساده و بی آلایش بودم البته به تعبیر خودم و به تعبیر دیگران بچه، خیلی کیف می کردم تا کسی بهم می گفت تو چقدر بچه ای، اما حالا حس می کنم یه کم توی درونم پیچ خوردم، البته این پیچ خوردگی داره کم کم باز می شه، بازِ باز، طوری که صداشو می شنوم صدای ترق و تروق استخون های لگد شده ی تنم...
الان دوست دارم از کودکانه هام بنویسم، کودکانه های من می تونه هرچیزی باشه، می تونه همه چیزو شامل بشه . مثلا داشتن یه چیزی مثه یه خونه یه یا حتی یه ماشین یا نمی دونم شایدم یه زندگی خوب. کودکانه های من آرزوی داشتن یه توپِ، یه توپ فوتبال که هروقت تونستم به دوستام بدم تا باهاش بازی کنن. کودکانه های من آرزوی داشتن یه کفشه اسپرتِ، کفشی که بتونم باهاش بدوم، بدوم تا بتونم بازی کنم، تا حس کنم آزادم. کودکانه های من آرزوی داشتن قدرت مرد عنکبوتیه، تا بتونم باهاش پرواز کنم و مردم شهر و از اون بالا کوچیک کوچیک ببینم. کودکانه های من آرزوی داشتن یه جوجس، تا هروقت که رفتم توی حیاط بتونم باهاش بازی کنم. کودکانه های من آرزوی داشتن یه دوچرخس، یه دوچرخه که دنده ای باشه، کمک فنر داشته باشه، یه دوچرخه که همه چی داشته باشه، تا باهاش بتونم برم مدرسه. کودکانه های من داشتن یه خونه ی کوچیک تو باغچه ی پشت اتاقمِ، باغچه ای که یه گوشش درخت موِ، یه گوشه ی دیگش درخت انجیر و چهار گوشش بوته گل رز. آخ که چه بویی دارن فصل بهار وقتی گل می شن. بوش حیاطو پر می کنه. تابستونا هم بوی درخت سیب گلاب کوچیک حیاطمون می پیچه، یادمه صبح به صبح نزدیک ساعت 10 همیشه می رفتم توی حیاط یه سیب گلاب می کندم می شستمش و بعد با لذت تمام گاز می زدمش، وای هنوزم مزش زیر دهنمه، شیرین آبدار و سفت. با بقیه سیب گلاب هایی که خوردم فرق می کنه.
دوست دارم جای اون درخت انجیر توی باغجه خونمون بودم. تا بتونم همیشه کنار اون بوته گل محمدی صورتی رنگ که نزدیک اتاقم بود آروم می گرفتم و بزرگ شدن آدمای داخل خونه رو می دیدم. تا جوونه زدن اون نهال انار ترش کنارم رو تماشا می کردم. تا میوه شیرینم رو می دادم به بچه های توی خونه، تا وقتی که بزرگ شدم سایم رو به بچه های توی حیاط می دادم. تا وقتی که خیلی خیلی بزرگ می شدم، می یومدن قطعم می کردن و از چوبم وسیله درست می کردن، اونجوری بازم می تونستم بزرگ شدن بچه های توی خونه رو ببینم، اونجوری می دیدم که چه طور آدم بزرگا به بچه هاشون یاد می دن که چه جور زندگی کنن. تا وقتی فرتوت و فرسوده می شدم، می رفتم خونه ی یه آدم فقیر. رنجش رو می دیدم، و می دیدم که با اومدن من شادی رو می تونه به بچه هاش بده. اشکهاشو می دیدم، راز و نیازش با خدا رو می دیدم و تا آخرش پیش اون می موندم. اما دوست نداشتم اون درخت موی گوشه حیاط باشم تا شاهد کندن برگ هام برای خوردن باشم. ولی دوست داشتم سبزی باغچه ی خونه ی خالم باشم، چونه این جوری می تونستم واسه یه بار سر سفره کوچیکشون باشم بدون اینکه متوجه من باشن، تا نوازش دست های پینه بسته خالم رو موقع چیدنم روی سرم حس می کردم، اون وقت سر سفرشون می نشستم تا خورده شم... کودکانه های من آرزوی داشتن همه ی این هاست و آرزوی داشتن هزار تا چیز دیگه...

به نام خدا

اول هر کاری با نام خدا شروع می شه منم این کارو می کنم و وبلاگم رو با نام خدا شروع می کنم. پس به نام خدا...