خستم، خستم از اینکه همش یاد گذشته می کنم، دوست دارم یه بار هم که شده به روبرو نگاه کنم و توی نوشته هام زتدگیم جاری بشه... دوست دارم یه درخت باشم، به درخت بلند سرمو بالا کنم و اسمون آبی رو ببینم. دوست دارم دستام بشن شاخه هاش و احساسم بشه برگاش و آغوشم پر شه از پرنده ها! دوست دارم با برگام جوجه کوچولوهای اون گنجیشک که تو بغلم خونه داره رو نوازش کنم. و پرواز کردنشو ببینم؛ هیچ چیزی لذت بخش تر از پرواز کردن آزادانه تو آسمون آبی نیست... به شرطی که بال و پرتو ازت نگیرن، دوستات...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر