دلم میخواد از ته دل بگریم!بگریم و فریاد بکشم، هواری سر کنم از اعماق دل خسته و افسردم... دل کوچک و رمیده ام، رمیده از خودم، خود خامم، خام و نپخته، نپخته و افسرده، افسرده و گرفته، گرفته و گریخته، گریخته و نرسیده، نرسیده و کتک خورده...
دلم می خواد بغض رفیق گلویم بترکد، دلم میخواد اونقدر بلند داد بزنم تا سکوت و آرامش کویرم پاره شود، پاره شودو بیدار کند، همسایه ی فرسنگ ها دورترم را. دورتر از رویایی کوزه به دست که، پر کردنش است...
صبرم تمام شده، گاهی به این می اندیشم بگریزم از این بی انتها گسیخته ، تاریخ کهنه. منم آن درخت پیری که نه پای رفتن دارد و نه شاخ و برگی که درون بادش بیاویزد تا دست کم لمس کند آنچه نسیم با خود به ارمغان می آورد. رهایی...
آبشارم خشکید از پس که فرو نریخت بر سر این غم تا بشویدش... تا با خود ببردش.کاش می شد باد با آن رایحه ی خودش بیاید و همه چیز را به دست فراموشی شود... از همین حالا می تونم حسش کنم. زیباست و مدهوش کننده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر