بچهگی هامون (من و داداشم) همیشه توی دِهمون با هم قدهای خودمون بازی می کردیم. این طرف و اون طرف می رفتیم. نون می خریدیم و همه کاری می کردیم. خیلی جالبه ها خونهی مامان بزرگهام دو طرف خیابون آسفالته وسط دِهمون بود. خونهی این مامان بزرگم کنار شالیزارهای طلایی بود. من از پرچین خونهی مامان بزرگم خوشههای برنج رو میدیدم. همیشه جلوی ایوون خونهی مامان بزرگم یه درخت پرتقال شاخههاش رو خم کرده بود و ما بلند کردن یه دست یه پرتقال می کندیم. البته من اون موقعها قدم نمیرسید که بچینمشون. خونهی مامان بزرگم 2 تا باغچه داشت، که یکی از اونها جلوی خونه بود و اون یکی یه حالت پله پلهای داشت که روی خرابههای خونه قبلی اونا سبز شده بود، یکی از قشنگ ترین باغچههایی بود که من دیدم هر ردیفش یه سبزی بود. یادش بخیر، همیشه یادمه جلوی ورودی خونهی مامان بزرگم، گل بود (چیل بود) و آدم تا 4،3 سانت میرفت پایین. همیشه وقتی میخواستیم از خونه مامان بزرگم بیرون بریم، البته پیاده! باید از خونهی همسایمون بیرون میرفتیم.
یه روز آفتابی داره یادم مییاد. با پسر عموم که خیلی دوستش دارم، همیشه آروم بود و مهربون، روی ایوون نشسته بودیم. آسمان صاف، آبی، و ابر داشت که مثله پنبه قلمبه زده بود بیرون. یه نسیم قشنگ و لطیف مییومد و چمن های سبز و بلند حیاط میرقصیدن. ابرها هم داشتن آروم آروم میرفتن. یادمه اون روز پسر عموم بهم گفت به آسمون نگاه کن به این میگن سیستم ناپایدار. اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. همه چیز یهرنگ دیگه داشت. زیباتر از همیشه بود. بی حد و حصر قشنگ بود. اصلا انگار خدا نشسته بود و همه چیزو یه جور دیگه نقاشی کرده بود و با دقت تمام مداد رنگیهاشو برداشته بود و با ظرافت تمام به سبزی چمن، طلایی آفتابو بخشیده بود، وبه آسمون آبیشو، وای خداجون چقدر دلم واسه اون روزا تنگ شده. مخصوصا واسه اون آرامش خونهی مادر بزرگم. سکوت قشنگش. و اون شلوغیِ اون یکی خونه...
الان دیگه نه اون سکوت است و نه اون شلوغی، آدمای خونهها عوض شدن و دیگه آفتاب اون رنگ همیشهگیشو نداره و اون روستا،... . انگاری با رفتن مامان بزرگا و پدر بزرگا زندگی هم ازش رفته و همیشه آسمونش تیره و گرفتس. انگاری خاک قبرستون بیرون دِه با یه باد بلند شده و روی اون ریخته و خاموشش کرده. حالا زندگی اونجا یه جور دیگه جریان داره. شبها دیگه اونجا صدای خندهی خانوادهها که دور هم هستن نمییاد... و انگار صدای گریههای مامانها و باباها میاد... پاشاکی اسم دهمونه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر