توی حیاط خونه ی مامان بزرگم یه چاه آب بود، درست وسطش. سمت چپ چاه یه باغچهی سبزیجات، و سمت راستش باغ مامان بزرگم که درست وسطش یه درخت نارنج بود که بهار شکوفههاش رنگ، رنگ بود و بوش آدم رو دیوونه می کرد. وقتی هم میوه می داد، ما می رفتیم میوههاشو میچیدیم و آبشو همونجا روی ایوون خونهی نَنه میگرفتیم و با خودمون می اوردیمشون خونمون. منو داداشم همیشه سر این دعوا داشتیم که بعد از صاف کردن آب نارنج، کی شکرو روی اون تیکههای باقی مونده از نارنج که داخل آب نارنج ریخته بود، بریزه و بخوردش. مزهی ترش و شیرین.
اون موقعها، که خیلی کوچیک بودم، هر سال می رفتیم دهمون خونه مامان بزرگم یه تغییری کرده بود. اون اوایل که خدا بیامرز بابابزرگم زنده بود، همیشه عیدا و تابستونا اونجا پر بود از بچه، دختر، پسر، بزرگ، کوچیک. توی حیاط بازی می کردیم، توی اتاق سرو صدا. دنبال جوجه مرغها و جوجه اردکها تا واسه یه کوچولو هم که شده دستمون باشه و صورتمونو روی پرهای نازشون بکشیم. حتی دنبال غازهای همسایه مامان بزرگ میذاشتیم. تا اونارو تو بغلمون نوازش کنیم. توی شالیزارها هم سر به سر گاو های مردم میذاشتیم. حالا که میبینم خوبه که اون گاوا شعور داشتن!!!! و گرنه ما یا باید فلج می شدیم یا شایدم می مردیم!
همیشه منو پسر خالم می رفتیم شنبه بازار دهمون، اونجا میگشتیم دنبالِ اسباب بازی مثه تفنگ، ماشین و...، هیچ وقت هم اجازه نداشتیم بخریمشون. یادمه وقتی عیدیها مونو جمع میکردیم، اولین کاری که میکردیم این بود که میرفتیم و از مغازه سر خیابون (عمو عزت) آدامس میخردیم. یادش بخیر عمو عزت مرد مهربون مغازهدار سر خیابون همیشه وقتی میخواستیم از دهمون بر گردیم خونه از تو یخچالش، چندا نوشمک میاوردو بهمون میداد. بعضی وقتا هم پفک نمکی مینو... الان مغازه کوچیکش خالیه.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر