دیروز بود! وقتی اومدم خونه کسی نبود من که مطابق عادت همیشگی کلیدامو جا گذاشته بودم، پشت در موندم، مجبور شدم برم پارکی که مثل همیشه خالی بود، فقط صدای بچه ها که دنبال یه توپ پلاستیکی، تو سر و مغز هم میزدن، از ورزشگاهش می اومد. بیخیالشون شدم و روی یکی از تاب های پارکمون نشستم غافل از این که دختر بچه ای روی تاب بغلی ایستاده بود و فارغ از هر فکری آروم آروم تاب می خورد. همین جور که آهنگ گوش می دادم داشتم به اونچه واسم اتفاق افتاده بود با اکراه فکر می کردم، کم کم آهنگ داشت منو با خودش می برد که صدای ناهنجار برخورد یه آدم با سنگای کف زمین منو از افکارم بیرون کشید... تا سرمو بالا کردم دیدم دخترک با داداشش با یه قفس که چهارتا جوجه ی رنگی توش اسیر بودن، اومدن داخل، تا جلوی تاب، چشمم تازه یه یه اونجایی افتاد که بچه ها واسه جوجه ها درست کردن، انگاری مدت ها اونجا واسشون مانوس بود و هر روز با جوجه ها اونجا بازی می کردن. همون لحظه بچگیم مثل برق از جلوی چشمم گذشت، یادم آمد آنروزها با بچه محل ها! یادم آمد آنروز که مامانم خرده وسایل هایش را به نون خشکی محل می داد و من به اسرار از اون آقا نون خشکی یه جوجه صورتی گرفتم....
بچه ها عجب عالمی دارند، انگار آدم را جادو می کنند، در یک آن آدم را به اوج خاطرات کودکیشان می برند و در آن دیگر آدم را در لجن زار بزرگی غرق می کنند. چه می شود کرد.
همان طور به بازیشان نگاه می کردم، با هر چرخششون گرد جوجه ها انگار سبکم می کردم، انگاری یکی از اون خاطرات غمبارم رو می انداختن جلوی پام. اما غافل از اینکه که مثل پیچک خزنده از روی کفشام دوباره بالا می اومدن، اصلا حواسم بهشون نبود، اگه بود حتما می راندمشان.
نمیدان چرا یکهو یادم به مرگ افتاد، مرگ جوجه ی خودم در تنهایی اتفاق افتاد، جیک جیک کنان از ترس و بعد به نیش کشیده شدنش جلوی چشمانم! طفلک بچه ها، روزی که آنها بمیرند چه برسرشان خواهد گذشت، حتما آنها غصه می خورند و کمی دلخور می شوند و شب باگریه می خوابند، اما وقتی صبح پا می شوند، همه چی از یادشان رفته و روزی نو را آغاز می کنند...
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو....
اصلا نمی دونم چرا نوشتمش، انگار دیروز به تصنیفش گوش می دادم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر