سکوت شب را در هم میشکنم با ماه و با مه به پایان میبرم آنچه را که این فرودستان از من بگرفته اند، دوست دارم تا بار دیگر این نت ها مرا با خود ببرد به آنسوی مرزهای بی انتهای اتاق، آرام آرام تند میشود و به بلندی و اوج خود میرسد، گهی تند و گهی آرام است، متین است و اصیل، آسوده است و آرام بخش، انگاری که برای همین شب هاست، عجیب آلوده نیست آدم را وامیدارد به مهی بی انتها که در آن گوشه ی اتاق خود را بالا میکشد فکر کند، مهی که کم کم دارد دیدگانم را به آن سوی اتاق که برادرم خوابش برده کور میکند چشمانم را که از این روشنایی اندک بر میدارم دیگر نمیبینم انگار کور مادرزاد هستم و دستانم ناخودآگاه مینویسد آنچه که باید بنویسد را....
بالا و پایین میرود بی که رحمی کند بی آنکه بیافشاند، بی آنکه ... انگاری از آن من است. انگاری، همین الان سقف رو دستانم ریخت. اما درد نداشت نمیدانم چرا، انگار از اول هم حس نداشت یا شاید وقتی به ماهِ در آمده از آن سقف فروریحته نگاه میکنم مدهوش میشوم، انگار آن ابر که به آرامی از برابرش میگذرد دارد پاکش میکند، تا برق بزند، کاش من آن ابر بودم، اونجوری تنم لمس میکرد آن همه زیبایی را، آرام ندارد این شورانگیز... همین طور سکوت بی انتهای شب را در مینوردد و میرود و میرود تا به آن درودست ها برسد، شاید که کودکی خوابش نمیبرد، بخواباندش، شاید که برود و به ماه سلام برساتد و شاید که میخواهد مرا نیز ببرد به دنیای فراسوی آنچه که میبینیم، یا که میخواهد بشکافد باقی سقف نیمه جان و سست را... شاید میخواهد ستاره ها از پس پرده ی سیمانی خود را بنمایانند...
هر آنچه مینویسم از فشار دست هایم میکاهد انگار دیگر حسش نمیکنم، الان میخواهم برقصم تا که شاید دور شود این غبار مه آلود از سرم، شاید میخواهم به درون زمین بروم تا که نور ماه را دیدم سر برآورم، چون گرگ شب خسبی، که با دیدن نور ماه تور میشود و میدرد هر آنچه از گوشت و خون باشد، بی پرده زیبایی ام را خراب کردم ...
چه ارام و دلانگیز است این شور انگیز... آرام آرلم مرا در خود محو میکنند، آخر چرا از این همه زیبابی سهم من فقط شنیدین است، نواختن نیست، آخر چرا مینویسم، آنچه را که نمیتوانم وصف کنم...
سکوت شب را در هم میشکنم با ماه و با مه به پایان میبرم آنچه را که این فرودستان از من بگرفته اند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر