جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

احساس


به نام خدا
امروز از صبح آسمون همین جوری می‌باره، شر و شر. بذارید اول اینو بگم این چند روزه اصلا هیچی به ذهنم نرسید تا بنویسم، اما به لطف همین بارون یاد روز های خوب گذشته‌ام افتادم و دوباره حس خوب بهم دست داد تا بنویسم، بنویسم و بنویسم. راستش از آخرین مطلبی که نوشتم و نظری که یکی از بچه ها واسم  گذاشت ذهنم به این مشغول شد که ما واقعا توی لحظاتی زندگی می‌کنیم که اگه چند سال از  اون نگذره، بهش فکر نمی‌کنیم و بعد ازش به عنوانِ، "از بهترین روزهای زندگیمون" یاد می‌کنیم. مثلا همین الان! من دارم می‌نوسیم و اگه حسم موقع نوشتن خوب نباشه متنم غمگین می شه و شما، شاید الان پیش یکی از بهترین‌ترین دوستاتون باشی، شایدم توی یه مراسم و حتی شاید، البته فقط شاید با خوندن متن من یه حس خوب بهت دست بده. توی تمام این چند روز که چیزی ننوشتم، فقط منتظر یه لحظه بودم که بهم یه حس خوب دست بده و دوباره بنویسم. کاش می‌شد ما آدما با احساساتمون آشتی کنیم. البته فقط تو بعضی شرایط. یعنی اینکه زندگی ما نشه فقط احساس و نشه فقط عقل. یه تعادلی داشته باشه.
حالا می‌فهمم کودکانه‌های من غیر از  اون چیزا می‌تونه، داشتن احساس باشه، احساسات خوب شاید بهتره بگم که کودکانه‌های من آرزوی از دست ندادن احساسات بچگانس. حس‌هایی که آدم انکارش می‌کنه. چند وقت پیش که داشتم دفترهامو ورق میزدم به یه جمله رسیدم.
«آدم‌ها دو دسته‌ هستند:
یا نمی‌تونن به ندای قلبشون گوش بدن
یا
نمی‌خوان.
تو جزء کدومشون هستی؟»
حالا واقعا شده تا حالابرای یه لحظه به ندای قلبمون گوش بدیم، ببینیم چی می‌خواد؟ من خودم...! واقعا نمی‌دونم، که تا حالا تونستم، یا نه. قضاوتش سخته. جاهایی ازنوشته‌های قبلیم رو که می‌خوندم، می‌دیدم که اوج یه حس خالصانه‌ی قلبم می‌تونه باشه، اما جاهاییش، فقط سیاهی بود، سیاهی افکاری تلخ که همیشه هجومش به مغزم آزارم داده. بی‌خیال اگه بخوام ادامه بدم ممکنِ این حس به شما منتقل بشه. منظورم دلخوری از دیگرانِ. اما واقعیت اون چیزی که باعث شد تا من بتونم احساساتمو پیاده کنم، نوشتن تو دفترچه‌ی شخصیم، واسه کسی که...، نمی‌دونم، قدرت توصیفشو ندارم، یه لحظه که داشتم باهش حرف می‌زدم. صدای بارون تو سرم پیچید و رفتم به سال‌های خوش کودکیم... . باعث شد تا الان بیام و اینها رو بنویسم.
قلب ما آدما گندس، اما نه اونقدر که هرچی و هرکی رو توش راه بدیم. بذاریم فقط احساس قشنگ توش بیاد، اون وقت اونی که باید  درِ کوچولوی خونه‌ی گندمونو می‌زنه. به همین سادگی و به همین خوش‌مزگی!
راستش احساس می‌کنم نوشتم بیشتر روانشناسانه شد تا کودکانه!!!!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر