جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

... 2

اردوی شیراز با خاطرات تلخ و شیرین فراوان! با خاطرات زیبایی پسندانه که بعدها به اوج خاطرات من پیوست. و به فرود تهی دستان بی عدل که مرا فریفتند. خاطراتی مانده در اوج. راس تمام امور. که در این تنگنای بی پایان تهی از تمام امور به اوج بی انتهای داستان سرایی می انجامد تا دیگران از آن عبرت گیرند، عبرتی فراوان! تا نگویند، این ماییم که می مانیم، این آنهایند که می مانند. آنهایی که در اوج تمام دلواپسی های خود سنگ حسرت به سینه می زنند.
 سنگ بی پایان این دلواپسی ها در سینه من است. سینه ای کوچک، با دلی کوچکتر از آن، که درونش تنها دو چیز است. قلب تپنده ی یک گنجشگ و سنگ حسرت، که در کنار هم آرام خفته اند. چون شیفته کودکانی که تازه شیر نوشیده اند و آرمیده اند. غافل از آن که بیرون هیاهویی در حال شکل گرفتن است. هیاهویی که قرار است، خوابشان را برباید و با خود به یغما ببرد. دور نیست آن روز ها، آن روز ها، یادآوریش آسان است. اما حیف که با حسرت و اندوه عجین است. حسرت و اندوهی که تا مدت ها گریبانم را چسبیده بود و بیخ گلویم را می­افشرد. هنوزم از آنش رهایی پیدا نکردم. تنها به گوشه ای نهادمش و به سویش خیره شده ام، گهگاهی رویش دستمالی می کشم تا غبار زمان برآن اثر نگذارد. تا زیر غبارهای سقف مدفون نشود! و مدت ها بعد که دلم را تکاندم دوباره سر برآورد و آزارم دهد.کاش می­شد، دلم آزاد شود. گنجشکش رها شود و در فضای بی­انتهای احساسم پر کشد و برای استراحت روی شاخه های سبز دوستی ام بنشیند.
هیس صدای می شنوم، طوفان آمد، بیدار شید، بیدار شید طفلکانم تا گزندی نیابید، اما آنها همچنان خفته­اند، آرام. خوابشان سنگین است. طوفان می آید و نزدیک می شود، می ترسم خودشان به یغما بروند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر