جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

کودکانه ها (1)


اسمم فرشادِ، 18 سال از عمرم بیشتر نگذشته، تا پیش از این یه آدم ساده و بی آلایش بودم البته به تعبیر خودم و به تعبیر دیگران بچه، خیلی کیف می کردم تا کسی بهم می گفت تو چقدر بچه ای، اما حالا حس می کنم یه کم توی درونم پیچ خوردم، البته این پیچ خوردگی داره کم کم باز می شه، بازِ باز، طوری که صداشو می شنوم صدای ترق و تروق استخون های لگد شده ی تنم...
الان دوست دارم از کودکانه هام بنویسم، کودکانه های من می تونه هرچیزی باشه، می تونه همه چیزو شامل بشه . مثلا داشتن یه چیزی مثه یه خونه یه یا حتی یه ماشین یا نمی دونم شایدم یه زندگی خوب. کودکانه های من آرزوی داشتن یه توپِ، یه توپ فوتبال که هروقت تونستم به دوستام بدم تا باهاش بازی کنن. کودکانه های من آرزوی داشتن یه کفشه اسپرتِ، کفشی که بتونم باهاش بدوم، بدوم تا بتونم بازی کنم، تا حس کنم آزادم. کودکانه های من آرزوی داشتن قدرت مرد عنکبوتیه، تا بتونم باهاش پرواز کنم و مردم شهر و از اون بالا کوچیک کوچیک ببینم. کودکانه های من آرزوی داشتن یه جوجس، تا هروقت که رفتم توی حیاط بتونم باهاش بازی کنم. کودکانه های من آرزوی داشتن یه دوچرخس، یه دوچرخه که دنده ای باشه، کمک فنر داشته باشه، یه دوچرخه که همه چی داشته باشه، تا باهاش بتونم برم مدرسه. کودکانه های من داشتن یه خونه ی کوچیک تو باغچه ی پشت اتاقمِ، باغچه ای که یه گوشش درخت موِ، یه گوشه ی دیگش درخت انجیر و چهار گوشش بوته گل رز. آخ که چه بویی دارن فصل بهار وقتی گل می شن. بوش حیاطو پر می کنه. تابستونا هم بوی درخت سیب گلاب کوچیک حیاطمون می پیچه، یادمه صبح به صبح نزدیک ساعت 10 همیشه می رفتم توی حیاط یه سیب گلاب می کندم می شستمش و بعد با لذت تمام گاز می زدمش، وای هنوزم مزش زیر دهنمه، شیرین آبدار و سفت. با بقیه سیب گلاب هایی که خوردم فرق می کنه.
دوست دارم جای اون درخت انجیر توی باغجه خونمون بودم. تا بتونم همیشه کنار اون بوته گل محمدی صورتی رنگ که نزدیک اتاقم بود آروم می گرفتم و بزرگ شدن آدمای داخل خونه رو می دیدم. تا جوونه زدن اون نهال انار ترش کنارم رو تماشا می کردم. تا میوه شیرینم رو می دادم به بچه های توی خونه، تا وقتی که بزرگ شدم سایم رو به بچه های توی حیاط می دادم. تا وقتی که خیلی خیلی بزرگ می شدم، می یومدن قطعم می کردن و از چوبم وسیله درست می کردن، اونجوری بازم می تونستم بزرگ شدن بچه های توی خونه رو ببینم، اونجوری می دیدم که چه طور آدم بزرگا به بچه هاشون یاد می دن که چه جور زندگی کنن. تا وقتی فرتوت و فرسوده می شدم، می رفتم خونه ی یه آدم فقیر. رنجش رو می دیدم، و می دیدم که با اومدن من شادی رو می تونه به بچه هاش بده. اشکهاشو می دیدم، راز و نیازش با خدا رو می دیدم و تا آخرش پیش اون می موندم. اما دوست نداشتم اون درخت موی گوشه حیاط باشم تا شاهد کندن برگ هام برای خوردن باشم. ولی دوست داشتم سبزی باغچه ی خونه ی خالم باشم، چونه این جوری می تونستم واسه یه بار سر سفره کوچیکشون باشم بدون اینکه متوجه من باشن، تا نوازش دست های پینه بسته خالم رو موقع چیدنم روی سرم حس می کردم، اون وقت سر سفرشون می نشستم تا خورده شم... کودکانه های من آرزوی داشتن همه ی این هاست و آرزوی داشتن هزار تا چیز دیگه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر